سر انجام یکی باورم می کند.
گریه نمی کنم ، اما راهمان دور است و دلمان کنار همین گریستن .
کا ش همیشه اردی بهشت بود. شمعدانی ،عسل ،حلقه نقره و قرآن کریم ... و رفتن دنبال چراغ و آیینه.
حیرت آور است.
حالا هر که از روبرو بیاید، بی تعارف صدایش می کنم بفرما!!
چرا باید از پس پیراهنی سپید ، هی بی صدا و بی سایه بمیرم! کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبت داشتند.