مستانه عرشیا :: 84/12/25:: 1:12 صبح
جایی کسی گله می کرد از وضعیت اخلاقی مردم که دم خیابان که منتظر ماشین ایستاده ای برایت چراغ میزنند یا روزی این خانم به خیال اینکه ماشین مسافر کش است سوار ماشین شده و آنوقت فردی که خیال می کرده او هم مسافر این خانم را دعوت به منزل می کند.
بگذریم از هرزه گرد هایی که همیشه و همه جا هستند.اما من فکر می کنم همه اینان هرزه و لا ابالی نیستند! فارق از بحث مرد بودن مردان و زن بودن زنان و تعبیر به شکار و شکارچی که متداول است در متون فمینیستی – که اگر قلم به دست مردان باشد گاه این تعبیر را بر عکس بکار می برند!!! -دیده ایم بین خودمان و از جنس خودمان که زیاد متداول است تعبیر طور زدن مردان !!
حرف من اینست که خیلی از این مردان و حتی زنان تشنه اند!! تشنه یک غریزه و تاسف واقعی از آن روست که آبشخور اطفای آنرا در خیابان یا فته اند و آنوقت در این بین فرق نمی گذارند بین موارد قابل با غیر قابل. یعنی قوه تشخیص نیست یا شاید قابلیت تفکیک نیست. باید برای این مساله راه حل های بهتری هم باشد.
مستانه عرشیا :: 84/12/21:: 8:37 صبح
این گابریل گارسا مارکز یه نویسنده امریکای جنوبیه که نویل ادبیاتم گرفته .
اینم نامه ایه که جای وصیت نامه نوشته .
کم تر می خوابیدم، اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی زندگی بمن ارزانی می داشت.
کم تر می خوابید و بیشتر رویا می دیدم.
چون می دانستم هر دقیقه که چشمانم را بر هم می گذارم 60 ثانیه نور را از دست می دهم.
هنگامی که دیگران صحبت می کنند گوش می دادم
و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی نمی بردم.
مستانه عرشیا :: 84/12/19:: 1:0 صبح
دختری از نژاد تنفس واژه و قبیله نقره فام رود خانه ام. روزی روزگاری دور، در خواب عاطفه ورویا همچون رازی در آواز علف زاده شدم . کاری به کار کنایه و ایهام ندارم . کلامم تکلم ترانه نیست ، تصویر بی شائبه بودن است ، بدون عیش و عیّاشیِ واژه .
کاش باد کمی – یک دقیقه - آرام می گرفت .
کاش دوستی بیاید روبروی روزی از روزگار من .
کاش زیستن مان شبیه ترانه ها یمان بود .
کاش...
مرا نمی شناسی ! اما رویا را ؟ اگر نه رویا که هیچ . اما اگر رویا را بشناسی بقول شاعر :
« گو فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ !!»
می خواهم دوستی داشته باشم و دوستش بدارم ، در وقت ملایم یادها .
بیا! وقتی که دوستت بدارم نه چراغ می خواهد و نه چتر برای رسیدن.
من مستانه عرشیا بیست و پنج سال دارم . تازه آمده ام و اطلاعات لازم را در شناسنامه نوشته ام. در این زمستان که هوا هم نا جوانمردانه سرد است – البته همچین سرد ِ سرد هم نیست ها – سلامم را تو پاسخ گوی . در هم نمی خواهد بگشایی ، کامنت بگذاری خودم می آیم سر می زنم! دم همه تان هم گرمِ گرم!!
مستانه عرشیا :: 84/12/18:: 1:9 عصر
یکی بود یکی نبود
جز خدا هیچی نبود
زیر این طاق کبود
نه ستاره
نه سرود
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود
چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
لیست کل یادداشت های این وبلاگ