دختری از نژاد تنفس واژه و قبیله نقره فام رود خانه ام. روزی روزگاری دور، در خواب عاطفه ورویا همچون رازی در آواز علف زاده شدم . کاری به کار کنایه و ایهام ندارم . کلامم تکلم ترانه نیست ، تصویر بی شائبه بودن است ، بدون عیش و عیّاشیِ واژه .
کاش باد کمی – یک دقیقه - آرام می گرفت .
کاش دوستی بیاید روبروی روزی از روزگار من .
کاش زیستن مان شبیه ترانه ها یمان بود .
کاش...
مرا نمی شناسی ! اما رویا را ؟ اگر نه رویا که هیچ . اما اگر رویا را بشناسی بقول شاعر :
« گو فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ !!»
می خواهم دوستی داشته باشم و دوستش بدارم ، در وقت ملایم یادها .
بیا! وقتی که دوستت بدارم نه چراغ می خواهد و نه چتر برای رسیدن.
من مستانه عرشیا بیست و پنج سال دارم . تازه آمده ام و اطلاعات لازم را در شناسنامه نوشته ام. در این زمستان که هوا هم نا جوانمردانه سرد است – البته همچین سرد ِ سرد هم نیست ها – سلامم را تو پاسخ گوی . در هم نمی خواهد بگشایی ، کامنت بگذاری خودم می آیم سر می زنم! دم همه تان هم گرمِ گرم!!