چن وقت بود نرسیدم که به وبلاگم برسم !!! بالاخره بعد کلی وقت هدر رفته اومدم و رسیدم که برسم به وبم!
چرا در باور ما همیشه تعادل سکون ترانه تنهایی است؟
چرا شاعر لطافت هایمان هم می گوید :
« ماه بالای سر تنهایی است»
نمی گویم به هر تقدیر یکی باید بیاید. حرفم اینست که این از یک سر خوردگی کلان و جمعی خبر میدهد. این امر نه از بی عفتی زنان است و نه به ولنگاری مردان ربطی دارد و نمی گویم که اصلا نیست که مرد ولنگار و زن بی عفت بسیار دیده ام و دیده اید و یا حد اقل شنفته. اما چرا همیشه همیشه حرف مخملباف – محسن مخملباف – که فیلسوف و هستی شناس هم نیست باید درست باشد که می گوید : ازدواج پایان عشق است .
چرا هر کس را که دیدیم و شنیدیم که عاشق بود ازدواج نکرد و نرسید و اگر کرد عاشق نبود و یا نماند. داستان ها و ادبیات ما پر است از این جدایی ها و فراق و نرسیدن ها . به استعاری بودن آنها کار ندارم و معانی عرفانی وصل و فراق . همین ظاهر ساده شان و شکل عادی زندگی که جاری است .چقدر سراغ دارید و دارم رمان و فیلم و ترانه و.... که لزوما با کلاس و رمانتیکش باید درباره تنهایی باشد یا برای تنهایی یا از تنهایی و کلا تنهایی با هر حرف ربط و اضافه ای !!!!
ما همه سر خورده ایم !
( و این ربطی به دوران ما هم ندارد . اینرا گفتم که یک عده عقده ای این سر خوردگی جمعی را زود نبندند به ناف روز گار ما ! این یک مشکل تاریخی است!!)
آرامش و سکون ، آن واژه های نا مکشوف برای خیلی ها را خداوند گفته است که در جفت قرار داده . شاید تولد ستاره ای ، خواب معجزه ای ، لازم است تا مفهومش را برای تجرد این خسوف – تنهایی- روشن کند.البته منکر نیستم لزوم تن هایی را و قبول هم ندارم که تعبیر زندگی شکل صبور یک گل کاغذی است
زیستن به معنای اتم
اما آشیانه لازم است وگرنه بی جفت و بی آشیانه از موجی به دیگر موج حالا هی برو!!!